سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنــــــــــ ها.... به شوق منجی
بنت العبرة به گریستن برای تو زنده است... 
پیوندهای روزانه

هو الحق

 

گاهی چقدر دلِ تنگم، دلتنگ و بهانه گیر میشود برای تو در این تنهایی مدامِ بی پایان

بیا این بغض ها برای توست بیــــــــــــاااااا...


[ یکشنبه 93/5/19 ] [ 1:34 صبح ] [ «بنت العَبرَة» ]


زمین آسوده از من است..

این روزها روی هوا راه می روم..یک، دو،سه گام بالاتر از زمین... هفت آسمان، تا نهایت راه مانده...

این روزها سراپا گوشم...سراپا هوش...

هوا تاریک بود لطیف تر از نسیم سحر، تلنگری به پنجره ی نیمه باز دلم زد و دست لطیف و خنکش را

که از آب سرد وضویش، خنکی گرفته بود روی صورتم کشید...بوی بهشت می داد... و من بیدار شدم از

هرچه خواب بدقلق بود.

این روزها مدام فکرم عسل است...

زبانم قند است...بیانم شکر است...کامم نوچ است...و طبعم أحلی من العسل...

من هر چه بگویم عسل و قند و شکر و نوچ و شیرین تر از عسل تو نمی دانی چه شیرینی را می گویم...

من عالمی را باید قرض بگیرم که در آن جا شوم... دیگر در خودم نمی گنجم...باید عالمی دیگر قرض بگیرم.....

هی می بینی شب ها خواب به چشمم نمی آید...خواب را از چشمم ربود...برای همیشه...


از وقتی زبانت را در کامم گذاشتی من دیگر من نیستم...من فقط دستم به تو برسد...بوسه بارانت می کنم....

من فدای سرت....به ابرها نگاه کردم باران بارید...طراوت و شور همه جا را پر کرده....قاصدک ها دسته دسته

پرستو گونه کوچ کردند سوی مقصد....... دیگر هیچ قاصدکی سرگردان نیست........

تازه پنج روز گذشته.....مانده ام سر قرار که برسم..روز موعود...با اینهمه حلاوت چه کنم شیرینِ من.......


«بعون الله الملک الأعلی»


[ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 8:3 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]

 

 

دلم به لطف لطیفت روانه شد مولا

نیاز ما و لب تو.. بهانه شد مولا

قرار چشم من و آستان پر نورت

به لطف حضرت حق عارفانه شد مولا

 

بنفسی انت یا علی بن موسی الرضا المرتضی ع

پ.ن: دلتنگم مولا برای زیارتت..برای یک تنفس دیگر در سرایت..
برای خواندن استغفرک استغفار ایمان استغفرک استغفار.................اللهم ارزقنا..


[ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 1:32 صبح ] [ «بنت العَبرَة» ]

 

نگاهم محو تماشای تو بود.. انگار نه انگار که در این دنیای پر هیاهو چه می گذرد ...
انگار هیچ خبری نیست و نبود جز برق نگاه تو که مدام دل مرا می برد..
جز شهد شیرینی که از شیرینی نگاهت مدام می چشیدم..
جز خنکی نفسی که من از بازدم ملکوتی تو ریه هایم را پر میکردم
و به بازدم آن هم بخیل بودم که برای خودم بماند و حبسشان می کردم تا می توانستم و باز
به طمع یک خنکی دیگر از بازدم تو دم می گرفتم..
نگاهم را به نگاهت می دوختم و تو هر چه را قرار بود درونم بنشانی.. می نشاندی.. و من
ساعتها خیره می ماندم بدون پلک زدنی...
لبخندت به وسعت سرتاسر دنیای من است..نه وسعت دنیای من به اندازه ی لبخند توست..

در دشت بی انتهای لبخندت مست از عطر وجودت تمام عوالم را سیر می کردم..مستانه ترانه
های عاشقانه می سرودم و تو همچنان ادامه اش می دادی این افق امید مرا..

تمام زندگیم شده بود آموختن همین عاشقانه های نا مکرری که هر روز و هر لحظه لبخند در
لبخند.. نگاه در نگاه.. پا به پای تو .. نفس در نفس از تو می گرفتم.. زندگی می کردم...

نگاهم پی نگاهت بود....تو مرا می دیدی و من در پی آنچه دیده بودی نگاهم سوی او کج شد..
محوش شدم که چه چیز نگاه تو را جلب کرده بود..
من فارغ از تو، خیره ماندم به همان........
غافل از تو نگاهم محو تماشا بود و تو مرا نگاه می کردی...
نگاه می کردی به غفلتم..به دور شدنم..به بازیگوشی ام..به جهلم..و من می رفتم و می رفتم...
ناگاه از دوری ات ترسیدم دستم از دستت جدا شده بود
و تو همچنان نگاهم می کردی و من تو را نمی دیدم..............

حالا راه رفتن برایم سخت شده بود..زیر پایم سست بود..راه را هم نمیشناختم..
کم کم زمین زیر پایم پر شد از گل و لایی که مانع از راه رفتنم می شد..
دیر شده بود انگار که فهمیدم دور شدم..دیر بود...درمانده وتنها مانده بودم بی تو...
هر سو نگاه می کردم تو را نمی دیدم..و تو همچنان مرا می دیدی..انگار منتظر بودی صدایت کنم
و دستم را به سویت بلند کنم........

حالا دیگر سوی چشمانم کم شده بود که نمی دیدمت..
گریه هم امانم را بریده بود...گونه هایم مدام از این آشفتگی خیس بود..
حالا دیگر تنها یک بازدم حبس شده از نفس بهشتی تو برایم مانده بود...آن را هم نذر قدومت
بخشیدم به قاصدک ها...ناگاه سینه ام پر شد از خنکی نفسی آشنا...همان بازدم تو...
دستت که به دستم رسید دیگر هیچ مانعی برای رفتن و رسیدن نبود..
جز یک چیز و آن هم غفلت گاه و بیگاه من بود...
من فدای سرت عهد کردم دیگر تا زنده ام فقط به چشمانت خیره بمانم نه در پی نگاهت
.........

...

دوستان احتمالا این آخرین پستی است که به اینصورت نوشتم
اگر خدا بخواهد از این به بعد نوع نوشته هام فرق می کنه ولی دوست دارم بازم ببینمتون.

                                                                      «بعون الله الملک الاعلی»


[ چهارشنبه 92/5/30 ] [ 12:0 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]

دستت را روی قلبم بگذار...

ببین باز این صنوبری گرم چه بی قرار است در جایش از بس که دلتنگ تو شده است

من تمام دیروز را مدام قدم زدم تا برسم به تو

تو چقدر تند راه می روی...من هر چه تندتر می آیم باز از تو جا می مانم...

من تمام دیشب را دویدم...

تقریبا چند روزی میشود هدف هجوم بغض های بی قرارِ از توأم

دیشب ولی دیگر تاب نیاوردم...من هم زانو زدم کنارشان و با هم سیل سیل باریدیم

قیام کرده بودیم همه به پای عشقت و می سوختیم از نداشتنت

من و نداشتنت...بغضی است ناتمام

من و نداشتنت...بیماری است ...زخم است...عفونت است

حکایت من و نداشتنت...حکایت غفلت ها و نسیان هاست

حکایت یک عمر بی هوا عاشقی کردنت...بی هوا خواستنت...بی هوا ...

حکایت یک عمر دلدادگی بی هوای تـــــــو، به غیرَ ت

حکایت من و نداشتنت...

حکایت همین«ت و و»1ی است که از سر همین بی هوایی ها جایش را« میم و نون»پر کرده

من تا وقتی نتوانم چاره ای کنم برای این سرچشمه ی فصل، باید هر لحظه بمیرم در آرزوی وصل

من تا وقتی نتوانم این «میم و نونِ» مغرور را... این «میم و نونِ» وهم آلود خیالی را

از واژه هایی که عزم و عهد کرده اند تا ابدشان تسبیح گوی عاشقی ات باشند، بگیرم...

تا وقتی نتوانم  ناخالصی این «میم و نون» را از رگ به رگ وجودم پاک کنم

روزگارم همین است...

همین سردرگمی ... همین اوهام.... همین فاصله تلخ غفلت انگیز بلای جان همچنان با من هست

تا وقتی هر چه می خواهم بگویم ابتدایش و انتهایش یک «منِ» بزرگ تو خالی است

عشق من ... علاقه من... تمنای من.... آرزوی من........ باز همین آش و همین کاسه است

تا وقتی نتوانم این واژه دو حرفی را که از سر جهل گمان می کند حرف اول و آخر اوست

از تک تک برگ برگ این پستها و صفحه صفحه زندگی ام بگیرم

تا وقتی نتوانم این واژه دو حرفی را تلقین تسبیح کنم و بندگی بیاموزم

و قولوا حطة گویان زیر سایه عرشت در لابلای متن عبودیتت بنشانم

روزگارم همین است...

من دیشب شهود کردم چرا تو را گم می کنم...



پ ن : هر بار که تو پیدا و پررنگ می شوی در من

                   من گم می شوم از خودم

           من خودم را گم می کنم... گم

                      بار قبل که از خودم گم شدم      ...        هنوز پیدا نشده ام ...

                                     شـــــــــــــکـــــــــــــــــــــــــــــر....

 

1. بخوانید: «تا و واو»ی....

 

    بنت العبرة                                                        «بعون الله الملک الأعلی»

 


[ جمعه 92/4/21 ] [ 3:42 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]
........ مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حالم خراب و خسته و طوفانی است باز دل می رود ز دست ولی مــــهر کرده راز اینجا عجــیب بوی تــــو را می دهد زمان خون می خورم مدام و اجابت نشد نیـــاز
امکانات وب